دنیا مهد کودکیست عظیم ، آنقدر بزرگ و بی انتها که کودکان پس از ورود به آن تمام گذشته خویش را از یاد می برند و با اشتیاق مشغول بازی می شوند ... عظمت جهان مغرورشان میکند ... خیال می کنند بزرگ شده اند !!! بیاره انسان که غافل است از آنجایی که در آن بوده و جایی که به سمتش خواهد رفت و من کودکی غریبم میان این هجوم هم نوعانم ..... در آن دمی که انتظار یاری ام به اوج خویش می رسد نمی شنود کسی صدای زجه هایم را .... و گاه غرق می شوم درون مهد خاکی زمان و خویش نیز دست بر آتش جهالت می برم .... امان از درد این خود سوزی بی تدبیر ..... کجاست سمت حیات ؟ دلم برای دمی زندگی تنگ شده !!!
صدای هق هق گریه های نکرده ام به آسمان رسید در آن زمان که شک تمام هستیم را به دست بادبی رحم سپرد و رفت .... ومن میان بود و نبودش به استیصال خویش می رسیدم .... چقدر سخت است بودنی بدون درک حضور بی وصفش ....
صدای جوانی تمام کوچه باغ خشکیده درون ملتهبم را پر کرد ::
به کجا چنین شتابان؟